ازین خندم میگیره که جز دهک دهم و پولدار کشوریم ولی مثل دهک سوم زندگی میکنیم. منطقی نیست!
ازین خندم میگیره که جز دهک دهم و پولدار کشوریم ولی مثل دهک سوم زندگی میکنیم. منطقی نیست!
وقتی کلاس نهم بودم و قرار بود انتخاب رشته کنم، میخواستم دکتر شم و ثروت زیادی به جیب بزنم.البته که میخواستم آدما رو هم نجات بدم. در نتیجه رفتم سمت رشته تجربی.
سه سال گذشت و من در این سه سال، هر سال چندین بار به فکر این افتادم که آیا واقعا میخوام پزشک شم؟ آیا واقعا مشکلی با سر و کله زدن با انسان ها و دیدن خون و خون ریزی و بیماری ندارم؟ هر بار چندین روز فکرم درگیرش می شد و درس خوندن به کل می رفت رو هوا. هر چند در کل خیلی درس خون نبودنم.
ازدواج و تهران مثل قلعه های در بسته ان. همه دوست دارن واردش شن ولی نمیدونن کسایی که توشن، تمام تلاششونو میکنن تا ازش فرار کنن.
خواهرم اصرار خیلی زیادی به مرتب کردن خونه داره. بهش حق میدم. حتی اگه خواستگار راه بده خونه، خود خواستگار فرار میکنه. متاسفانه چیزی به اسم عنصر زیبایی در زندگی ما وجود نداره. تنها چیزی که وجود داره اینه که زن یعنی این، زن یعنی اون، زن نباید این کار رو بکنه یا این طوری باشه یا … مادرم بیش از سی ساله که با پدرم زندگی میکنه. زندگی که نه، اردوگاه کار اجباری بگیم دقیق تره و حتی از زندگیش قشنگ تر.
تولدت مبارک ای سرباز مادر. فدای دو چشم گریان مادر. رسم مردانگی از وی آموخته. شوم کلام و صدای آن سوخته.
فاز اینایی که میگن یا خدا مهربون ترین نیست یا قدرتمندترین نیست وگرنه دنیا رو از ظلم نجات میداد رو نمیفهمم. چون جنس بنده ای از بندگانش از جنس مهربانی و مقاومته. درد، چیزیه که سالها باهاش کنار اومده. ترس، همدم لحظه های زندگیش و رنج بیشتر، تنها ثمره زندگیش بوده. ولی با این حال مهربونی از دست هاش مثل یک رود جاری بوده و هست. بزرگترین ظلمی که کرده، بخشیدن بوده. بخشیدن اونایی که به هیچ کس جز خودش آسیب نزدن. میترسم که یه وقت کم بگم و مرتکب ایجاد بینش غلطی ازش بشم.
سال یازدهم بود که باهاش همکلاسی شدم. بچه باهوش و زرنگی بود. همیشه درس هاشو میخوند و تکالیفش رو انجام میداد. منم بچه خوبی بودم و تکالیفم رو انجام میدادم. البته نه همیشه.
یادمه اولین باری که کنارش نشستم، معلم ازم خواست برم پای تخته و سوال رو حل کنم. راستش اونبار تکلیف رو انجام نداده بودم و هیچی بلد نبودم. یک دقیقه به تخته زل زدم و وانمود کردم که دارم فکر میکنم تا اینکه معلم گفت:«اگه بلد نیستی بگو که وقت کلاسم نگیری.». منم با چشمای ترسیده و صورتی که عرق سرد کرده گفتم. بلد نیستم.