نمیدونم - روز های کنونی - روز چهارم
خواهرم اصرار خیلی زیادی به مرتب کردن خونه داره. بهش حق میدم. حتی اگه خواستگار راه بده خونه، خود خواستگار فرار میکنه. متاسفانه چیزی به اسم عنصر زیبایی در زندگی ما وجود نداره. تنها چیزی که وجود داره اینه که زن یعنی این، زن یعنی اون، زن نباید این کار رو بکنه یا این طوری باشه یا … مادرم بیش از سی ساله که با پدرم زندگی میکنه. زندگی که نه، اردوگاه کار اجباری بگیم دقیق تره و حتی از زندگیش قشنگ تر.
امشب که به زور خواهرم داشتیم خونه رو مرتب می کردیم، به وسیله های پدرم رسیدیم. راستش اولای کارمونم بود. خواهرم بعد از دو انداختن و جایگزین کردن دو نایلون که شاید قدمت تاریخیش به پیش از نیاکان آیت الله جنتی میرسه و میزان پوسیدگیش از چهره مادر بزرگ ها بعد عزا بیشتر بود، کنجکاو شد که داخل وسایل حاجی چیه. نگاه نکرد. یعنی مادرم نذاشت که نگاه کنه. مثل پلنگ درنده از اونور دوید و دست خواهرم رو گرفت و با کلی اخم و غم و خواهش گفت که به وسیله های حاجی دست نزن.
واقعیت اینه که پدرم چند باری کیف خواهرم و اتاقشو و گوشیشو گشته. به سر منم آورده. بچه که بودم گفت تبلتت رو باز کنی میخوام توشو ببینم چی داره. اخه یکی نبود بگه برادر من، پدر نادرست من، نادون، اخه تو چیت شبیه پدره که میخوای مچ بچتو بگیری. پاشو برو اول یکم محبت کن و امنیت و آرامش بچه هات باش بعدش بیا کنترلگری و حکومت نظامی راه بنداز. به خاطر همین موضوع هم بود که خواهرم خواست تلافی کنه.
تلاش های مادرم برای جلوگیری از نفوذ خواهرم مثل قطره ای آب به خاک خشک و بی روح وسایل حاجی منو یاد شهدای خرمشهر انداخت که با جون دل میجنگیدن. مشخص بود که حاجی به حدی روی مادرم تاثیر گذاشته که ازش یک خود کنترل گر ساخته. حتی وقتی که نیست مادرم هیچ کاری علیه پدرم نمیکنه. هیچ حرف بدی در موردش نمیزنه. البته دروغه که بگم تعریف میکنه! چون نسبت به پدرم سمت بی طرف رو انتخاب کرده و حقیقت شیطانی حاجی رو به کسی نمیگه. پدرم هم اوقدر بازیگره که گاهی خود من و حتی بعضی اوقات مادرم هم اعتراف کرده که یادش می رفت چه ذات خرابی داره. البته برای دقایقی اندک فراموش میشد و بعد یاداوری میشد.
ماجرا جایی رو مخ من میره که حتی وقتی میخوایم به خونه خالم سر بزنیم، حتی اگه پدرم ششصد کیلومتر با ما فاصله داشته باشه و مجدد برای کارگری به کرمانشاه رفته باشه، مادرم باز هم نمیاد خونه خالم. هرچی باشه خالم، دختر مادر مادرم هست. همون کسی که دویست و پنجاه دو جلد لغت نامه فوش در دعوا های پدرم بر سرش خالی میشه. شایدم دویست و پنجاه و سه تا. اینو دیگه نشمردم. حتی وقتی که به پدرم زنگ میزنیم و به مادرم میگیم که پنهان کاری ای وجود نداره میگه نمیام. البته ماجرا اینقدرام ساده نیست که خودش نخواد. چون حاجی بعد از ما به مادرم زنگ میزنه و با کوله باری از فحش مجبورش میکنه که بچه هاشو از سر زدن به خالشون منصرف کنه. حالا اینکه از کجا این موضوع رو که مادرم همین رو هم از ما پنهون کرده فهمیدم خودش جای بحث داره که از حوصله من خارجه.
ماجرای مرتب کردن خونه به همینجا ختم نمیشه و اتفاقی که بعدش افتاد خیلی دردناک تره. اتفاقی که حبس داره. دیه داره. جهنم طولانی داره. اونقدر طولانی که اورانیومی برای روشن نگه داشتن جهنم نمونه. توضیح بیشتری در این مورد نمیدم و بعدا در صورت وجود حوصله در این مورد بحث مفصلی خواهم داشت. صرفا و مخصوصا برای یادآوری خودم، ماجرا در مورد خونیست که جاری شد.
تا خواهرم باشه با اصرار بیجا برای جابجایی وسایل مادرم خاطرات رو زنده نکنه! البته الان خوشحالم که صدای خنده هاشون از آشپزخونه میاد.
کاش حرمت پدرت رو هر چقدر جانی در کلمات نگه می داشتی. همون طور که اون نتونسته تو رو راضی کنه، تو هم حتما نتونستی اون رو راضی کنی. اما با خودخواهی فقط پدرت رو در ملا عام شکستی. که البته کارما حواسش هست