نمیدونم - روز های کنونی - روز ششم
وقتی کلاس نهم بودم و قرار بود انتخاب رشته کنم، میخواستم دکتر شم و ثروت زیادی به جیب بزنم.البته که میخواستم آدما رو هم نجات بدم. در نتیجه رفتم سمت رشته تجربی.
سه سال گذشت و من در این سه سال، هر سال چندین بار به فکر این افتادم که آیا واقعا میخوام پزشک شم؟ آیا واقعا مشکلی با سر و کله زدن با انسان ها و دیدن خون و خون ریزی و بیماری ندارم؟ هر بار چندین روز فکرم درگیرش می شد و درس خوندن به کل می رفت رو هوا. هر چند در کل خیلی درس خون نبودنم.
از دیدگاه خودم دلیل درس نخوندنم، اعتیاد به فضای مجازی و عدم ارتباط مناسب با خانواده و مخصوصا اجتماع بود. اعتیاد به فضای مجازی که خیلی شایع هست و بین تموم هم سن هام وجود داره. ولی تفاوت اصلی من با اونها عدم ارتباط بود.
تقریبا هفت ساله که تهرانیم. قبل از اون هم حدود یازده سال از وقتی به دنیا اومدم کرمانشاه بودیم. رو راست باشم تقریبا با اندازه یک سال زندگی پسر عمو هام هم حتی کسی رو ندیدم. یا خونه بودم. یا مدرسه.
خیلی ها ممکنه بگن زندگی همه ما ها همینطوره و هرگز جایی نمیریم و تو داری خودت رو بدبخت جلوه میدی. سوالم از اون ها اینه که چند سال یک بار پدر بزرگ مادر بزرگتون رو میبینید؟ چند سال یک بار میرید خونه اقوامتون؟ احتمالا جواب میدن سالی چند بار. دقیقا بحث من هم همینه. حاجی بنا بر حاججی بودنش، هر وقت کسی دعوتمون کنه سعی میکنه رد کنه اون هم بدون مشورت با مادرم.
یادمه وقتی بچه بودم، هر وقت با کلی خواهش و تمنا و فوش شنیدن راضیش می کردیم بریم جایی، میبردمون دم مغازه که مثلا دخل رو جمع کنه و حساب کتاب کنه. میگفت سریع کارش تموم میشه ولی، بالغ بر ده ها بار ما رو برده بود دم مغازه و نشسته بود بگو مگو با همسایه ها. نیم ساعت. یک ساعت. یک و نیم ساعت می گذشت و نمیومد. بعد که میرفتیم بگیم دیر شده و باید بریم. در جواب با لحن تند می گفت:«گفتم برو تو ماشین منتظر باش. الان میام.». خلاصه که از ساعت 6 ما توی ماشین منتظر میموندیم تا ساعت ده، یازده شب. بعد که وقت رو تلف کرد میومد. میگفت:«دیگه دیر وقته. نمیشه بریم.». و اینطوری بهونه می ساخت.
یه چیز دیگه هم که یادمه و هیچ وقت یادم نمیره از بس خنده دار بود اینه که وقتی پسر عموم کنکور داد. روز بعد از کنکور نشسته بود بازی فورت نایت رو انجام میداد. گفتم بابا بیا بریم خونشون و بهونه پدرم این بود که داره درس میخونه! واات؟ درس بعد از کنکور؟؟؟ مگه میشه همچین چیزی. شاید فکر کنید حاجی نمیدونست که کنکور داده ولی نکته اینه که چند ساعت بعد از کنکور پسر عموم، عمومینا اومدن خونمون و دعوتمون کردن که فرداش بریم خونشون. حاجی هم جواب اینکه میریم یا نه رو با مرموز بازی انداخت به بعد. بعد ها که بهش گفتم چرا همچین بهونه ای اوردی، زد زیر خنده و با لحنی تعنه امیز گفت که نمیدونستم دیگه درس نمیخونه (دروغ).
این مورد عدم ارتباط صحیح با دیگران تا جایی پیش رفت که حتی توان خرید یک بطری آب معدنی رو هم داشتم از دست میدادم. تنها چیزی که باعث شد نابود نشم، مدرسه بود. مدرسه جایی بود که دیگه حاجی نداشت و فقط یک حاج آقای خوب تو نماز خونه داشت.
این ها یک ور، سن بلوغ هم طرف دیگه. بلوغ چیزی بود که خرخره نوجوون رو میگیره و تقریبا دو سال از زندگیش رو نابود میکنه. البته اگه مثل قدیما سن ازدواج پایین بود قطعا آسیب کمتری میزد.
من از هر سه مورد گفته شده به عنوان دلایل تنبلی در درس خوندن یاد میکنم. البته این رو هم متذکر شم که دلیل درس نخوندن من خنگ بودن نبود. ناسلامتی تو سن دوازده سالگی، روانشناس کودک ضریب هوشیم رو صد و چهل اعلام کرد. هر چند به نظرم الان و بعد از این زندگی نه چندان زیبا با حاجی فقط چهل تاش برام مونده باشه و از نظر هوشی با یک اورانگوتان برابری میکنم.
درس نخوندن رو که کنار بذاریم و برگردیم به بحث انتخاب رشته. الان کنکور ریاضی دادم. هر چند سه سال مزخرف عمرم رو به خاطر القایی که بهم شد که میخوام دکتر شم، زیست خوندم. البته الان احساس میکنم که یکی از مهم ترین انتخاب های زندگیم رو که انتخاب شغل هست به درستی به پایان رسوندم. هر چند به خاطر سنگ هایی که جلو پام می افتاد سه سال طول کشید و جنگ نرم قبلش هم حدود ده سال. خود این تغییر رشته و نحوه پیروزی جبهه حق من در برابر جبهه باطل حاجی خودش داستانی داره. اینم میذارم هم بعدا بگم. چون حال ندارم.