نمیدونم - روز های کنونی - روز اول
سال یازدهم بود که باهاش همکلاسی شدم. بچه باهوش و زرنگی بود. همیشه درس هاشو میخوند و تکالیفش رو انجام میداد. منم بچه خوبی بودم و تکالیفم رو انجام میدادم. البته نه همیشه.
یادمه اولین باری که کنارش نشستم، معلم ازم خواست برم پای تخته و سوال رو حل کنم. راستش اونبار تکلیف رو انجام نداده بودم و هیچی بلد نبودم. یک دقیقه به تخته زل زدم و وانمود کردم که دارم فکر میکنم تا اینکه معلم گفت:«اگه بلد نیستی بگو که وقت کلاسم نگیری.». منم با چشمای ترسیده و صورتی که عرق سرد کرده گفتم. بلد نیستم.
آخرای سال هفتم، کرونا شروع شد. مدرسه هم تعطیل شد و به دنبال اون باشگاه بسکتبالم هم تعطیل شد و دیگه نرفتم. رسما خونه نشین شدم. از اون سال تا 3 سال بعد که دوران کرونا تموم، بهترین سال های زندگیم از نظر دینی و بدترین سال های زندگیم از نظر پیشرفت بود. پیشرفت توی درس و مهارت.
سال دهم و یازدهم مثل برق گذشت و به دنبال گوش نکردن هام به درس در دوران کروناَ، این دو سال رو هم صرف گذران وقت کردم. نه لذت بردم و نه رنج سازنده ای رو تجربه کردم. تنها کاری که کردم …. هیچ کاری نکردم.
سال دوازدهم که شروع شد به دنبال جراحی اولم که در سال یازدهم اتفاق افتاد و رباطی که در سال نهم پاره کردم و در اوایل سال دهم هم هنوز پام توی بریس بود، پای چپم رو جراحی کردم. مچ پام رو. با خودم عهد کرده بودم که امسال دیگه درس میخونم. ولی خب… رسیدم به الان که دارم پفیلا میخورم و راستش رو بخوای هیچ درسی نخوندم.
الان که از مسیر بقالی سر کوچه میومدم دیدمش. قد بلند. موهای مشکی و نیمه لخت. صورت استخوانی و کمی ته ریش. هوا تاریک بود خیلی نتونستم چیز دیگه ای رو ببینم ولی انگار داشت با لباس های سیاه اسپرتش میرفت باشگاه. طبق چیزی که از خودش توی سال یازدهم که هم سرویسش بودم شنیدم این بود که هم باشگاه میره، هم درس میخونه. چیزی که هیچ کدومش رو من انجام نمی دادم ولی باز هم حس خستگی میکردم.
بدن خیلی قوی ای داشت. به نظر من بهترین بازیکن بسکتبال مدرسمون بود. هرچند که چند سال قبل در کلاس هفتم، بسکتبالش در حد من خوب نبود. ولی باز منو میبرد چون بدن قوی تری داشت و من تپل بودم.
از امتحانات نهایی سوال کرد که چطور دادم. یه لحظه نمیدونستم چی میگم. راستش اصلا خودم حرف نزدم و رفتم روی سیستم غیر ارادی و یا شایدم کمی اراده دفاعی. حالتی که از ترس از قضاوت شدن دروغ میگم. چون نمره زیستم سیزده شده بود گفتم امتحان زیست ندادم. بعد از اینکه تعجب کرد و پرسید چطور، گفتم که چون تغییر رشته دادم و به دروغ گفتم نمره هندسه ام پونزده شده و دینی دوازده و حسابان هجده. حس کردم فهمید دروغ میگم و چیزی نگفت.
همونطور که موقع دیدنم با خوشرویی و شادابی سلام داد خداحافظی کرد و رفت به قول خودم باشگاه. منم اومدم خونه پفیلا خوردم.
راستش بعضی اوقات بهش حسودیم میشد که چرا اینقدر بدن خوبی داره و چطور اینقدر اراده داره. ولی هرگز بدشو نخواستم.