سال یازدهم بود که باهاش همکلاسی شدم. بچه باهوش و زرنگی بود. همیشه درس هاشو میخوند و تکالیفش رو انجام میداد. منم بچه خوبی بودم و تکالیفم رو انجام میدادم. البته نه همیشه.
یادمه اولین باری که کنارش نشستم، معلم ازم خواست برم پای تخته و سوال رو حل کنم. راستش اونبار تکلیف رو انجام نداده بودم و هیچی بلد نبودم. یک دقیقه به تخته زل زدم و وانمود کردم که دارم فکر میکنم تا اینکه معلم گفت:«اگه بلد نیستی بگو که وقت کلاسم نگیری.». منم با چشمای ترسیده و صورتی که عرق سرد کرده گفتم. بلد نیستم.